آیا دوست داشتن تنها یک احساس است یا چیز دیگری که نمی توانیم آن را تعریف کنیم؟ واقعن چرا نمی شود کلمه های مناسبی پیدا کرد تا عنوان هایی مثل دوست داشتن و یا عشق را با آن تعریف کرد. اکثر تعاریفی که وجود دارد با حقیقتی که در زندگی مان اتفاق می افتند همیشه مطابقت ندارد.
چند سوال دارم که مایل هستم نظرات دوستان را بدانم. می توانید کامنت بگذارید و اگر راحت نیستید می توانید برایم ایمیل بزنید.
1- آیا عاشق شدن باید پیرو گذر یک دوره ی زمانی مشخص باشد؟
2- آیا عشق و دوستی باید مهار شود و اگر پاسخ مثبت است برای چه هدفی و به چه صورتی باید این کار انجام شود و چنانچه پاسخ منفی است چه سرانجامی خواهد داشت.
3- چطور می شود در رابطه ی دوستانه و گاه عاشقانه خوشحال و خوشحال تر بود؟
به نظر من دوست داشتن و عشق يك احساسهائي هستند كه انسان زماني كه در وجود خودش با آنها مواجه مي شه دركشون مي كنه. اما مي شه دربارهء آنها صحبت هم كرد. دربارهء عاشق شدن سمينارهاي مختلفي داده اند و بدن و روح و روان و جسم عاشق را از نظر فيزيولوژي بررسي كرده اند. معمولاً آن حالت عشق و شيدائي كه در ابتدا در اوج قرار داره با مرور زمان به سردي گراييده و به حد تعادل خودش رسيده و به دوست داشتن منجر مي شود و همين احساس است كه تداوم رابطه را امكانپذير مي كند. در عشق و شيدائي به خاطر ترشح هومرون آدرنالين (اگر درست گفته باشم) قوهء عقل از انسان زايل مي شود. به همين دليل است كه مي گن عاشق كور است يا بالاخانه اش را داده اجاره. اما اين مسئله به مرور زمان تغيير مي كند و با كاهش ترشح اين هورمون كم كم نيروي عقل به انسان باز مي گردد. بدين ترتيب اگر معشوقه فرد و تايپ مناسب عاشق باشد از اينجا به بعد ارتباط قوي تر و بادوامتر خواهد شد و اگر برعكس معشوقه فرد مناسب نباشد ارتباط به سردي گراييده و به جدائي منجر خواهد شد.
در مورد مهار شدن عشق و دوستي، ببينيد انسانهاي متعادل و نرمال حد تعادل را رعايت مي كنند. خودخواه نيستند. در يك رابطهء سالم طرفين حد و مرزهاي خود را تعيين كرده و به حد و مرزهاي ديگري احترام مي گذارند. اگر فرد سالم و متعادل باشد خودخواهانه عمل نمي كند و به خواسته هاي معشوق خود احترام مي گذارد. من خودم را مثال مي زنم. من قبلاً از حالت تعادل خودم خيلي دورتر بودم. در روابطم خودخواهانه عمل مي كردم. به مرور زمان وقتي به تعادل خودم كمي نزديكتر شدم، تأكيد مي كنم كه كمي نزديكتر شده ام و هنوز تا رسيدن به تعادلم راه زيادي در پيش رو دارم، وقتي كمي به تعادل خودم نزديكتر شدم، به وضوح متوجه شدم كه الان چقدر عاشق شدنها و دوست داشتنهايم با گذشته فرق كرده. وقتي از يك زن متأهل خوشم آمد خيلي راحت با قضيه كنار آمدم و وقتي مي ديدم اين زن به زندگي و شوهرش علاقه منده خيلي راحت از احساس و خواسته هاي خودم گذشتم و اجازه دادم او در مسير زندگي خودش باقي بمونه و براش آرزوي بهترينها را كردم. اين احساس و رفتار فعلي با رفتارهاي خودخواهانهء گذشتهء من خيلي فرق داشت.
در مورد خوشحال بودن در يك رابطهء عاشقانه و دوستانه بايد بگم كه اصولاً اين اشتباه است كه ما فكر كنيم خوشحالي ما وابسته به يك رابطه يا شخص است. خوشحالي ما تنها وابسته به خود ماست. يعني من اگر انسان متعادلي باشم حتي اگر با يك معتاد هم زندگي كنم بيماري او نبايد موجب گرفتن شادي از من بشود. من يك انسان مستقل هستم كه خودم تعيين مي كنم شاد باشم يا نه. و اينكه حالا در يك رابطه چطور خوب پيش برويم كه لحظات شادي را در پيش رو داشته باشيم باز به همان تعادل رواني بر مي گردد. اينكه خودخواه نباشيم. حد و مرزهاي خود را تعيين كرده و به حد و مرزهاي ديگري و سلايق او احترام بگذاريم. طرف مقابل را كنترل نكنيم. مسئوليتهاي او را ما به عهده نگيريم. بفهميم كه در كجا بايد كوتاه بيائيم و در كجا تسليم خواسته هاي نامعقول طرف نشويم. در مورد چگونگي گذراندن لحظاتمان با هم به گفتگو بنشينيم. من توي وبلاگم نوشته ام و اينجا هم تكرار مي كنم، شركت كردن در جلسات خانواده هاي معتادين و چنانچه مصرف كنده هستيم شركت در جلسات خود معتادين به رشد و ارتقاء شخصيت ما، نزديك شدن به حالت تعادل و برقراري ارتباطات پايدار و داشتن يك زندگي شاد خيلي كمك مي كند. من اينجا نمي تونم بگم كه تأثير اين جلسات و قدمهاي دوازده گانه بر زندگي افراد چگونه است. اما بهتر است بدانيد كه زندگي فرد را زير و رو مي كند. من هنوز تازه قدم دوم هستم، اما واقعا و اساساً تغيير كرده ام در حاليكه تازه شش ماه است كه وارد اين جلسات شده ام و هنوز در ابتداي راه هستم.