— داستان خیلی کوتاه —
پسرک ساعت ها زیر باران راه رفت. هر از گاهی گونه هایش خیس تر از باران می شد. وقتی به گذشته اش فکر می کرد و آینده را تصور می کرد دلش بیشتر می گرفت. انگار گذشته و آینده هایی که حالا به گذشته ها تبدیل شده بودند یک دور باطل می زدند.
به بالای بلندترین ساختمان دهستان دور افتاده شان رفت. می خواست آینده ها را نجات دهد تا دیگر گذشته نشوند. یک لحظه ی دیگر فکر کرد. دید مدتی است که مرده است. از پله ها که پایین می آمد امیدوار بود تا لااقل زندگی دیگران را تماشا کند.
ملیحه تیره گل به این داستاتهای خیلی کوتاه عنوان «داستانهای ترکشی» داده.
یک جور غریبی به دل میشینه داستانت, نمیدونم چرا!
من همین «جور غریب»اش را دوست دارم. برای خودم هم همینطور است. من هم نمیدونم چرا.