– داستان خیلی کوتاه –
با نگرانی تکه کاغذی را برداشت و رویش نوشت که به مادرم نگویید چرا. فکر می کرد با مرگ می تواند بر مشکلاتش پیروز شود. دل اش از همه گرفته بود. دوست نداشت کسی را دیگر ببیند. نمی خواست حرفی بشنود. دوست نداشت که هیچ کس دوستش داشته باشد. دیگر به هیچ کس دلخوشی ای نداشت اما غافل از این بود که این بار به مرگ دلش را خوش کرده است. نمی دانست چطور باید بمیرد. تعدادی قرص خورد و با سرگیجه اش دست و پنجه نرم می کرد. وقتی مطمئن شد که مرده است از ترس اینکه مادرش پس از شنیدن این خبر چه حالی خواهد شد از خواب پرید. دهان خشکیده اش نمی گذاشت بخندد.
[…] آرشام پارسی: به مادرم نگویید چرا لینک به منبع […]