روز شلوغی بود. با دوست پسر فرزان ملاقات داشتیم و چند نفر دیگر از دگرباشان ایرانی را نیز دیدیم. تمام رز تقریبا فارسی به انگلیسی و یا ترکی به انگلیسی ترجمه می کردم.
شب هم به ایستگاه قطار وان رفتیم و منتظر یکی از دوستان بودیم که تازه به ترکیه می آ»د. اما اجازه ی عکس برداری ندادند. قطار ایران که رسید حال و هوای خوبی داشتم. یک پیشنهاد شد و یک تصمیم گرفتم. از مسئولان قطار ایران خواستیم که اجازه دهد داخل شویم و تا اسکله با آنها برویم. قبول کردند.
در رستوران قطار یک جوجه کباب خوردم که حسابی چسبید. قلبم به تپش افتاده بود. هر چند در خاک ترکیه بودم اما داخل ملک جمهوری اسلامی ایران نشسته بودم. به هر حال قطار حرکت کرد و تا اسکله رفتیم. راهی که پنج سال پیش از آن گذشتم. پنج سال پیش فکر نمی کردم که چه تغییراتی اتفاق بیافتد و به کجا بروم اما امروز خوشحالم که توانسته ام تصمیم و قولی که ده سال پیش به خودم بدهم را همچنان نگه دارم.
فردا به آنکارا خواهم رفت.
با هم ميريم مي سازيم، ايران و دوباره
اگه يه مشته خاكم، فقط ازش بمونه….