امروز به هر بیچارگی ای که بود یک ماشین کرایه کردیم و جاده ای را گرفتیم که به سمت ایران می رفت. دلهره و یا بهتر دلشوره ی عجیبی داشتم. تصمیم داشتیم هر چه امکان دارد به مرز نزدیکتر شویم. خط راه آهن را دنبال می کردیم. همان خطی که خیلی از دوستان ما از آن می گذرند و هنوز هم می گذرند.
تا حدود صد متری مرز رفتیم و ساختمان های ایران که برای بازدید پاسپورت ها ساخته شده بود به خوبی مشخص بودند. پرچم ایران-ترکیه نیز بیشتر از همه چیز حال آدم را بد می کرد. یک بار دیگر و به شدت بیشتری جس تبعیدی بودن به من دست داد.
اینجا و صد متر آن طرف تر برای من از زمین تا آسمان می تواند تفاوت داشته باشد. حق رفتن به جایی که در آن به دنسا آمده ام و بزرگ شده ام نیز دیگر ندارم. بارها اشک در چشمانم حلقه زد اما نمی خواستم گریه کنم.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟